چشمهایم را
دمادم
با اشک
تعمید میدهم
اما
گویا
گناه نخستین دیدنت
جز با فدای قلبم
بخشوده نخواهد شد
نگاهت را از من گرفتی
و من
زندانی ماهی شدم
ظلمات است اینجا
تاریک و تنگ
چشمانت را بگشا
خورشید را
از اسارت پلکهایت برهان
و روز را
به روزگار من بازگردان
سال را
پلنگ
به
خرگوش
باید تحویل بدهد
اما
در زندگی من
ـ بی تو ـ
دیریست که سالها
بین
بوفهای کور
دست به دست
میشوند
تو را ندیدهاند
و چه راه درازی رفتهاند
فیلسوفان
هر چیز که هست
ماهیتش
بیان حضور توست
تو که نباشی
همه هیچاند
بیشک
اصالت با وجود است
وجود تو